آلماآلما، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

✿✿آلما دخمل مامان و باباش ✿✿

انالله وانا الیه راجعون

      عمری صبور، درد کشیدی، چه بی صدا یک روز عصر پریدی، و چه بی صدا راحت بخواب! گل نیلوفری، بخواب ما مانده ایم و غربت بی مادری، بخواب     یکشنبه گذشته مامان جونم از بین ما رفت و همه ما رو در شوک و ناباوری تنها گذاشت..... خیلی مهربون بودی . چطور دلت اومد ناراحتی ما رو ببینی؟ مامانم دلم واست خیلی تنگ شده. دارم می میرم.... دیگه تحمل دوریتو ندارم....دلم واسه صدای قشنگت تنگ شده.... دلم واسه مامان جان گفتنات تنگ شده....جواب آلما رو چی بدم؟ همش میگه وقتی مامان جون خوب شد اومد خونه واسم کتاب میخونه. واسش شعر میخونم..... ای خدا چکار کنم.... بهش گفتم مامان جون رفته توی اسمونا. رفته پی...
26 اسفند 1392

امن یجیب....

      گفت من مادرت هستم که بهشت در دستان من بود. گفتم پس چرا حالا زیر پای توست؟ گفت آن را زمین گذاشتم تا تو را در آغوش بگیرم ...     دوستا ی خوبم سلام. از همتون خواهش میکنم واسه مامانم دعا کنید. دو هفته بعد از عملش یهو دست و پاهاش بیحرکت شدن. الان نمیتونه اونا رو تکون بده. دکترش میگه انشالله خوب میشه ولی زمان میبره. البته یه مقدار حس برگشته به بدنش ولی حرکتی ندارن. ممنونم از همه تون. التماس دعای فراوان دارم از همه شما...   ...
11 اسفند 1392

مادر...

      مانده‏ ام که چه بنویسم؟! مانده ‏ام که در تعریف این کلمه پاک، چه بنویسم! چگونه با این زبان اَلکن، با این صدای لرزان و پیراهنِ تنگ کلمات، همه احساس ناگفتنی‏ ام را به رخ دیگران بکشم؟ خیال کنم هر کس جای من بود، همین حال را، میانِ تراکم احساسش پیدا می‏کرد. شاید بهتر باشد به گذشته ذهنم سفر کنم! شاید بهتر باشد سراغ گنجه کودکی‏ ام بروم؛ همان‏جا که بوی لباس نوی عید می‏داد؛ همان‏جا که هر لباسی، پر از پروانه بنفش و آبی بود. شاید بهتر باشد همه ادعایم را گوشه باغچه خانه قدیمی،  خاک کنم تا سبک شوم. باید از یاد ببرم چقدر کتاب ورق زده‏ ام. شاید بهتر باشد نام و القابم را ...
1 اسفند 1392

خواب...

  دلم میخواد این صدا رو بشنوم: بلند شو دیگه. چقدر میخوابی! و من بیدار شم و ببینم تمام این اتفاقا فقط یه خواب بوده. یه خواب خیلی بد......  
1 اسفند 1392
1